نا سپاسی
من آن ابري بودم كه نمي باريدم
تو درختي بودي كه نمي روئيدي
بهار آمد و تو سرسبز شدي
وبه من طعنه زدي
كه نمي خندي هيچ
من خموشم آري
اشك ريزم هرروز
دلگيرم آري
من خموشم كه نمي گفتم به تو
باغ سرسبز تو از اشك من است
نا سپاسی
من آن ابري بودم كه نمي باريدم
تو درختي بودي كه نمي روئيدي
بهار آمد و تو سرسبز شدي
وبه من طعنه زدي
كه نمي خندي هيچ
من خموشم آري
اشك ريزم هرروز
دلگيرم آري
من خموشم كه نمي گفتم به تو
باغ سرسبز تو از اشك من است
و داشتم به التماس نگاهش نظاره مي كردم
با يه دنيا غصه
به يه دوست خوب رسيدم
دردمو بهش گفتم
اونم با يه دنيا عشق و محبت همه حرفهامو شنيد
و گفت :
نگاهت را به کسی دوز که قلبش برای تو بتپه
چشمانت را با نگاه کسی اشنا کن که زندگی را درک کرده باشه
سرت را روی شانه های کسی بگذار
که از صدای تپشهای قلبت تو را بشناسه
آرامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه
لبخندت را نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه
رويایت رو با چهره ی کسی تصویر کن که زیبایی را احساس کرده باشه
چشم به راه کسی باش که تو را انتظار کشیده باشه
اما عاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق را درک کند
و منتظ اميدي باش كه خدا برات مي فرسته
ومن ازش ممنونم
اون منو دوباره به بازي اميد دعوت كرد
سلام خداي خوبم