خسته در حبس زمینم

دوست من یادم کن

به نگاهی  ، به پیامی ، به سخنی شادم کن ...

 

بعد از مدتها سلام 

سلام به دوستان خوبم

 

حالتون چطوره ؟  چه خبر ؟ 

حال منو اگه بپرسیدید  باید بگم  درگیرم ....  درگیر خیلی چیزها که جزئی از زندگی است ...  کلی هم خود زندگی  ...  زنده ایم .. نفس می کشیم ... بالا می رویم و دوباره به نقطه اول  پرت می شویم... می جنگیم  تا به آنچه می خواهیم برسیم .... اما غافل  از خودمانیم ... نمیدانیم خود بازیچه زندگی شدیم ...

چه  تلخ است روز  آخر رفتنت قصه ای  برای گفتن نداشته باشد ...

فردایت هنوز نامعلوم باشد

...

به هر چه بود و نبود است می گذرد

تنها دلخوشی من خدایی است که شاهد است  و بس

....

 

پرونده کاری ام از امروز بسته می شود تا فردایم را خدا برایم رقم زند ...

باشد که این بار دستان  او  روی برگه سرنوشتم حکمی برای نوشتن داشته باشد ...

 

خسته ام از بار گران سردرگمی،  تنهایی ، بی هدفی  ... 

برایم دعا کنید ...

 

7 خرداد ماه سال 90


ساره