وقتي راه رفتن را آموختي دويدن را بياموز و دويدن را آموختي پرواز را...

راه رفتن را بياموز زيرا راه هايي كه ميروي جزئي از تو مي شود و سرزمين هاي كه مي پيمايي بر مساحت تو اضافه مي كند.

دويدن را بياموز چون هر چيزي كه بخواهي دور است و هر قدر زود باشي دير...              

و پرواز را ياد بگير نه براي اينكه از زمين جدا باشي براي آنكه به اندازه فاصله زمين و آسمان گسترده شوي...

 

من راه رفتن را از يك سنگ آموختم و دويدن را از يك كرم خاكي و پرواز را از يك درخت...

 

باد ها از رفتن به من چيزي نگفتن زيرا آنقدر در حركت بودند كه رفتن را نمي شناختند!

پلنگان دويدن را به من ياد نداند زيرا آنقدر دويده بودن كه دويدن را از ياد برده بودند...

پرندگان نيز پرواز را به من نياموخت زيرا چنان درر پرواز خود غرق بودند كه آن را به فراموشي سپرده بودند...!!

 اما

سنگي كه درد سكون را کشيده بود رفتن را مي شناخت

و كرمي كه در اشتياق دويدن سوخته بود دويدن را مي فهميد

و درختي كه پايش در گل بود  از پرواز بهتر مي دانست ... !

 

آنها از حسرت به درد رسيده بودند و از درد به اشتياق و از اشتياق به معرفت...

 

وقتي رفتن را آموختي دويدن را بياموز و دويدن كه آموختي پرواز را ...

راه رفتن بياموز زيرا هر روز بايد از خودت تا خدا گام برداري و دويدن را بياموز زيرا چه بهتر از خودت تا خدا بدوي... و پرواز را ياد بگير زيرا بايد روزي از خودت تا خدا پر بزني...