خودت را در آغوشش رها كن... او مشتاق توست.
خاطرم هست شبی راکه باتو درددل می کردم...
وقتی قلبم مالامال درد بی کسی بود، اشک را به من هدیه کردی.
وقتی سرم از هوای بی کسی پرشده بود، مهر را به من هدیه کردی.
وقتی پاهایم ازتنها رفتن سست شده بود، قدقامت الصلاة را به من هدیه کردی.
همه چیز به من عطا کردی،ولی نگفتی اگرشانه هایم ازخستگی درهجوم تنهایی یخ زده بود...
و درهمین هنگام درست وقتی که باچشم های موّاجم در قدقامت الصلاة به آسمان خیره شدم،
باچشم های زیبایت نگاهم کردی و گفتی: خودت رادرآغوشم رها کن.
بعدازآن هربارشانه هایم احساس خوشی نداشت،چشم هایم رابستم و بی پروا خودم را در آغوشت رهاکردم.
ای آرام جانم!
گرمای وجودت درتمامی لحظات زندگی ام جریان دارد.من خودم رادر آغوشت رها می کنم و
می دانم آغوشت همیشه به من مشتاق است،که توخودگفته ای:
«اگربندگانم بدانندکه من چقدربه آنهامشتاقم،بلافاصله جان می سپارند.»