به شيطان گفتم ...
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»!
لبخند زد .
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام مي گيرد. »
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: « مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام.»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»
جواب داد: « نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛
تو را زمين مي زند .»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رام دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري
بياموز. »
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 18:0 توسط ساره
|