سياه كوچكم بخوان...!
كلاغه لكه اي بود بر دامن آسمان و وصله اي نا جور بر لباس هستي. صداي ناهموار و نا موزونش خراشي بود به صورت احساس . با صدايش نه گلي ميشگفت نه لبخندي بر لبي مي نشست...
صدايش اعتراضي بود كه در گوش زمين مي پيچيد.
كلاغ خودش را دوست نداشت بودنش را هم .كلاغ از كائنات گله داشت...
كلاغ فكر مي كرد در دايره ي قسمت نازيبايي تنها سهم اوست..
كلاغ غمكين بود و با خودش گفت: كاش خداوند اين لكه زشت را از هستي مي زدود.
سپس بالهايش را بست و ديگر آواز نخواند.
خدا گفت: عزيز من صدايت ترنمي است كه هر گوشي شنواي آن نيست اما فرشته ها با صداي تو به وجد مي آيند سياه كوچكم ! بخوان فرشته ها منتظرند.
ولي كلاغ هيچ نگفت.
خدا گفت : تو سياهي سياه چونان مركب كه زيبايي را از آن مي نويسد
و زيباي ات را بنويس اگر تو نباشي آبي من چيزي كم خواهد داشت خودت را از آسمانم دريغ نكن...
و كلاغ باز خاموش بود
خدا گفت: بخوان براي من بخوان اين منم كه دوستت دارم سياهيت را ، خواندنت را...
و كلاغ خواند اين بار عاشقانه ترين آوازش را
و خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.