« روایت شیدایی »
*** داستانی زیبا و تاثیر گذار***
روزي از روزها براي تماشاي طلوع خورشيد زودتر از معمول از خواب بيدار شدم.
وه! زيبايي آفرينش خداوند خارج از دايره توصيف بود.همانطور که نگاه مي کردم خدا را به خاطر آفرينش آن همه زيبايي مي ستودم .
ناگهان در آن حال، حضور پروردگار را در قلبم احساس کردم.از من پرسيد: « دلباخته ام هستي ؟ »
پاسخ دادم : « بلي ، تو صاحب اختيار من هستي. »
سپس پرسيد: « اگر نقض عضو داشتي، باز دلباخته ام مي شدي؟ »
از اين سوال مبهوت شدم . نگاهي به دست ها و پاها و ساير اندام ها بدنم انداختم و حسرت خوردم که اگر اين اعضا را نداشتم چه کارها که قادر به انجامشان نبودم. پاسخ دادم: « خدايا در آن حال، وضعيت دشواري داشتم اما همچنان دلباخته ات مي شدم. »
دوباره خدا سوال کرد: « اگر نابينا بودي باز پديده هاي خلقت مرا ستايش مي کردي؟ »
چگونه مي توانستم چيزي را بدون ديدن تحسين کنم؟! ناگهان به ياد هزاران نابينايي افتادم که در سرتاسر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتشان را تحسين مي کنند.سپس به خدا گفتم : « تصورش برايم دشوار است ، اما همچنان دلباخته ات مي شدم. »
خدا پرسيد: « اگر ناشنوا بودي آيا باز هم به کلامم گوش مي سپردي؟ »
چگونه مي توانستم کر باشم و سخن ها را بشنوم؟ دريافتم که شنيدن کلام حق الزاما ً با گوش جسم نیست بلکه با گوش جان، صورت مي پذيرد.
پاسخ گفتم: « بسيار دشوار بود اما همچنان به کلام تو گوش مي سپردم . »
سپس خدا سوال کرد: « اگر لال بودي باز ذ کر مرا بر زبان جاري مي ساختي. »
چگونه مي توانستم بدون امکان صحبت کردن نام خدا را ذکر گويم؟!! در آن حال بر من روشن شد که ذکر خدا با حضور قلب و جان صورت مي گيرد و گفتار ما در آن نقشي ندارد و عبادت خداوند هميشه با صوت و صدا صورت نمي گرد.هنگاميکه ستمي بر ما روا مي گردد خدا را با الفاظ فکر و انديشه مان مي خوانيم .پاسخ گفتم : « اگرچه نبودن صوت و صدا دشوار بود، اما خدايا همچنان ذکر تو را ميگفتم . »
خدا از من پرسيد: « آيا حقيقتاً مرا دوست می داري؟ »
با شجاعت و در کمال اراده و اعتقاد پاسخ گفتم: « بلي تو را دوست دارم که حقيقت مطلقي و يگانه واحدي. »
با خود انديشيدم به خدا پاسخي به حق دادم اما.....
خدا پرسيد : « پس چرا گناه مي کني؟ »
پاسخ گفتم : « چون انسانم و بري از خطا نيستم . »
خدا گفت : « پس چرا در هنگام راحتي و آسايش از من دور و دورتر مي شوي اما در هنگام مشکلات به سراغ من مي آيي؟ »
هيچ پاسخي نداشتم که بگويم ... تنها پاسخم اشک بود .
خدا ادامه داد: « پس چرا فقط در خلوتگاه مرا مي ستايي؟ چرا تنها در لحظات نيايش مرا مي جويي؟ چرا خودخواهانه از من حاجت مي طلبی؟ چرا چون طلبکاران از من خواسته هايت را مي خواهي ؟
تنها پاسخم باران اشک بود که پهناي صورتم را پوشانده بود.
سپس گفت: « چرا از من شرمساري؟ چرا حس تعلق را در خود نمي گستراني؟ چرا در اوج گرفتاري نزد ديگران عا جزانه گريه مي کني ، چرا در زماني که وقت نماز و عبادت معين ساختم ،عذر و بهانه اي مي تراشي؟
سعي کردم پاسخي بگويم اما جوابي براي گفتن نداشتم...
« اين زندگي بزرگترين موهبت من به بندگان است .این موهبت را تباه نکنيد. به شما تفکر اعطا کردم که مرا بجوييد و بشناسيد اما شما بندگان همچنان از آن روي گردانيديد. کلامم را برشما آشکار ساختم اما از گنج پر گوهر کلامم هيچ بهره اي نبرديد. با شما صحبت کردم اما گوش نداديد. درهاي رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهايتان قادر به ديدن آن نبودند. پيامبراني برايتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود رانديد . نيازها و حاجت هاي شما را شنيدم و به يکايک آنها پاسخ گفتم : آيا به راستي مرا دوست داريد؟ »
توان پاسخ نداشتم.چگونه مي توانستم پاسخ دهم؟! بي اندازه شرمسار شده بودم .ديگر هيچ عذري نداشتم. چه مي توانستم بگويم؟!در حاليکه با تمام وجودم گريه مي کردم و اشک صورتم را پوشانده بود سوال کردم : « بارالها ! مرا ببخش؛ ازتو طلب عفو دارم من بنده ي قدر ناشناس و خطاکار تو هستم . »
خداوند فرمود : « اي بنده! من رحمانم و خطاي خطاکاران را مي بخشم . »
پرسيدم : « خدايا با اين همه خطاکاري چرا باز مرا مي بخشي و دوستم داري؟ »
خدا گفت: « چون تو مخلوقم هستي ، پس هيچ گاه تو را رها نمي کنم. هنگاميکه تو گريه مي کني ، به تو رحم مي کنم و رنج هايت را درک مي کنم .وقتي که شاد و مسرور هستي، وجد تو را مي فهمم. وقتي افسرده مي شوي، به تو دلگرمي مي دهم. وقتي شکست مي خوري تو را ياري مي کنم تا بلند شوي. وقتي خسته هستي ،کمکت مي کنم. بدان که تا آخرين روز حياتت با تو هستم و دوستت دارم. »
هيچ گاه آن چنان جانکاه گريه نکرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود، اما چگونه بود که يک مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش يافتم؟ چگونه مي توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم؟
از خدا پرسيدم : « چقدر مرا دوست داري ؟ »
خدا فرمود: « به آن اندازه که خارج از ادراک توست و آنجا بود که خدا را با تمام اجزاي وجودم ستايش کردم و ثنا گفتم. »
التماس دعا