خدایا تنها به امید تو
در يكي از روزهاي پائيزي كه زمين پر بود از ريزش برگ
مانده بودم تك و تنها با خداي خويش
صداي خش خش برگها زير پاي عابرين بهانه شكستن سكوت بود
و من عاشقانه پائيز را مي نگريستم
و دنبال بهانه اي بودم تا با خداي خويش خلوت كنم .
فكر كنم به خــــدا ، به زندگـــي ، به اميـــــــد و عشــق
به روزهاي كه يكي يكي از كنارم مي گذرد
به گذشته به آينده ...
دلم را در پي طپس هاي مداوم ..... رها مي سازم
و رو به افق روشني مي ايستم و سجاده دلم را مي گسترانم تا با او هم كلام شوم
دريچه اي به رويم كشوده مي شود تا جاري شوم در رسيدن به سمت او
حس خواستن و بودن را در دامان معبود عالم آن يكانه هستي بخش مي جوييدم تا بودنم را بسرايم و زندگي را با هدف بسر بگيرم .
هنوز فرصت دارم در پي افق نه چنان دور آرزوهايم بدوم
هنوز فرصت دارم تا هستي و عشق را بسرايم
و زندگي را با اميد طي كنم ...
هنوز فرصت دارم تا خودمو پيدا كنم ...
آري هنوز فرصت دارم
.....
ميدانم اين منم كه گاهي گذر زندگي را فراموش مي كنم
اين منم كه گاهي اميد را فراموش ميكنم
و اين منم كه گاهي عشق را ، بودن را ، غنميت لحظه ها را فراموش مي كنم .
امـــــــــا اين بار مي خواهم عزمم را جمع كنم تا بودنم را فرياد كنم
و دادرسي جز خــــدا ندارم
پس خدايا تنها به اميد تو ...
ساره